یک و نیم سال اول زندگی پسرمان را در انتظار پرونده مهاجرتمان بودیم و سپس از برلین به هامبورگ کوچکشی کردیم. پسرمان هنوز ۲ ساله نشده بود که در هامبورگ شروع به جستجوی کودکستان کردیم. تا آن زمان هیچ دفتری با ما برای مهدکودک فرزندمان تماس نگرفت ولی در هر طرف با آلمانهایی برمیخوردیم که به ما قصد آموزش زندگی در آلمان را داشتند و آن هم فقط در یک جمله خلاصه میشد.
“اینجا آلمان است!”
-آیا کلاس زبان میروید؟
اگر جواب ما بله بود که با یک لبخند نشان از خرسندی و نگاه افتخارانه آنها روبرو میشدیم و اگر جواب نه بود که جمله معروف “اینجا آلمان است” را حتما باید میشنیدیم.
-آیا پسرتان مهدکودک میرود؟
-نخیر
-چرا نمیفرستید؟ مهدکودک خیلی مهم است زیرا اینجا آلمان است و او باید با زبان اینجا آشنا شود.
در هر صورت به این جمله باید برمیخوردیم. البته قصد توهین به آنها را ندارم ولی بیشتر ما مهاجرها به اهمیت زبان آلمانی در این کشور در لحظه ورودمان آشنا شدیم زیرا همین جملههای تکراری را هر روز آدمهای مختلفی به ما تذکر دادند. حالا تذکر آنها را روی محبت و حس کمککردنشان میگذاریم و نه نژادپرستی و نگاه از بالا به پایین. شاید هم نمیدانند از چه چیز دیگری با ما صحبت کنند و ما هم هنوز قدرت صحبت از مباحث مختلف را به زبان آلمانی نداشتیم. اکنون اگر از من بپرسی میگویم چه به حق و حس انساندوستی و چه نژادپرستی حق داشتند که بگویند اینجا آلمان است زیرا ما برای زندگی بهتر خودمان و فرزندمان باید هر چه زودتر آلمانی یاد میگرفتیم. اما شروع یاد گرفتن آلمانی برای کودکانمان از مهدکودکها شروع میشود. جایی که برعکس کورسهای زبان برای بزرگسالان به این سادگیها قابل دسترسی نیست.
شروع جستجو از جاهای شیک تا خرابه
با شروع ورود ما به هامبورگ و ثبت شدن در اداره شهر و جابسنتر، هیچ جایی با ما برای پیدا کردن کودکستان تماس نگرفت و مثل بسیار چیزهای دیگر در آلمان خودمان باید آستینهایمان را بالا میزدیم و به قول قدیمیها “پایمان را لوچ میکردیم”.
اول با خوشخیالی به مهدکودکهایی که شیکتر به نظر میرسیدند، رفتیم ولی مسئولین آنجا حتی به ما فورمه ندادند و همه میگفتند که تا چند سال آینده تمام جاهایشان پر است. کم کم به هر کوچه و پس کوچه سر زدیم. بعضیها با احترام ما را بیرون میکردند و بعضی دیگر کاملا بیتوجه به ما بودند. البته نژادپرستی را قبلا در جاهای مختلف شهر تجربه کرده بودیم ولی توقع برخورد با آن را در بعضی از کودکستانها نداشتیم زیرا آنها آغاز ادغام کودکان با این جامعه هستند.
دیگر از مکانهای شیک به عادی و در آخر حتی به خرابه رسیدیم. به معنی واقعی کلمه خرابه. یک روز ما آدرس یک کودکستان را از طریق یک ورق کوچک که داخل صندوق پستیمان افتاده بود، پیدا کردیم. به امید اینکه این یک نشانه است به سمت آدرس داخل کاغذ حرکت کردیم. بعد از مدتی پیاده روی از کنار یک جوی آب بزرگ در منطقه هاربورگ که دیگر هیچ خانهای دیده نمیشد، گذشتیم. سپس از کنار یک کارخانه متروکه رد شدیم و به ساختمان خرابهای که در دورتر پارکینگ خالی یک فروشگاه مواد غذایی بود، رسیدیم. “یک مکان خیلی عالی برای قتل” این را به شوخی به لیلا گفتم.
پس از چند لحظه از داخل این ساختمان نیمه کاره یک نفر مرا به داخل ساختمان خرابه برد. در حال رفتن نگاهی به سمت لیلا کردم گویی که این آخرین دیدار ما است. لیلا و پسرم بیرون ساختمان منتظر ماندند. من با مرد از بین خشتها، کیسههای سمنت و راهروهای بدون پنجره و دیوار گذشتم. آخر راهروی طبقه اول یک اتاق کوچک بود که با تردید وارد آن شدم. خدا را شکر مرد قاتل نبود و فقط در حال ثبت نام برای مهدکودک خرابشان بود. “ظرف دو یا سه ماه دیگر آمادهاست” این را با اعتماد به نفس عجیبی گفت. فکر میکنم به جای دو یا سه ماه، این کودکستان دو یا سه سال بعد شروع به کار کرد و ما بعد از گذشت حدود ۵ سال هنوز منتظر زنگ این کودکستان هستیم.
کمک خواستن از اداره شهر
ما که نتوانسته بودیم حتی در خرابه جایی برای پسرمان پیدا کنیم، سر به اداره شهرداری زدیم. همان دفتری که مجوز کودکستان را به ما میدهد. آنها نیز مثل دیگر جاهای آلمان یک فرم به ما دادند که ما پر کردیم و گفتند که ما برای شما به دنبال جا خواهیم بود. یک هفته شد یک ماه. یک ماه شد یک سال. هیچ خبری نشد، نه از این اداره و نه از هیچ کودکستانی.
نکته کلیدی پیدا کردن کودکستان: ۸ ساعت
تمام مسئولین کودکستانها اول از ما یک سوال میپرسیدند که با جواب ما مایوس میشدند. بعضی از آنها به ما لیست بلند بالا و طولانی خانوادههای منتظر را نشان میدادند و ابراز تاسف میکردند ولی بالاخره مدیر یک مهدکودک کوچک نکتهای را به ما گفت. نکتهای که شرایط را به نفع ما تغییر داد. او گفت که همیشه جا برای خانوادههایی که اجازه نامه هشتساعته دارند، وجود دارد و برای گرفتن این اجازه نامه باید هر دو والدین مشغول به تحصیل یا کار باشند.
ما بالاخره در سن ۵ سالگی فرزندمان و با دانشجو شدن هم من و همسرم توانستیم اجازه هشت ساعت مهدکودک را بگیریم. در این مدت خیلی فرصتهای شغلی را از دست دادیم و پسرم که ۵ ساله شده بود هنوز چیز زیادی از زبان آلمانی یاد نگرفته بود. این بماند که با شروع رفتن او به کودکستان پندمی کرونا شروع شد و مهدکودکها دو روز باز بودند و ۱۰ روز بسته. سختیها و سرخوردگیها کم کم در پسرمان خودشان را نشان دادند. جایی که او به سختی توان ابراز احساسات خود را در کودکستان پیدا میکرد که بیشتر مواقع به گریه میانجامید. معلمهای او هم به جای همدردی و درک او فقط به او میگفتند “چرا اینقدر گریه میکنی”.
بخش کودکان نوزاد نیز بهتر از این نبود. معلمهای دختر کوچکمان در بخش کودکان کوچکتر برای کشیدن سیگار هر چند دقیقه به بیرون میرفتند. بوی سیگارشان را از دور میشد حس کرد. البته این چیزهایی بود که فقط طی یکی دو ساعتی که دختر ۲ سالم را به مهد میبردم می دیدیم. در هر صورت همه معلم ها اینطور نبودند اما مشکل اصلی شاید این بود که ما سهمی در انتخاب کودکستان نداشتیم. جایی که اهمیت آن برای کودکان مهاجر خیلی بیشتر از کودکان آلمانی است و شاید همین نکته کلیدی باشد که هنوز به آن خیلی توجه نشده است. کودکستانها بهترین موقعیت برای آغاز زندگی کودکان مهاجر در جامعه آلمانی است.
نویسنده: جلال حسینی