08/03/2021

روز جهانی زن؛ وقتی مهاجرت به تبعید بدل می‌شود

چند سال است که از مهاجرتم به آلمان می‌گذرد، اما همچنان در تلاشم تا به تصویر روشنی از “مرز” برسم. مرزهای دو کشور برایم به‌هم ریخته‌اند. لبه‌ی تختخواب می‌نشینم و به دیوارِ روبه‌رو خیره می‌شوم. مدتی است که نقشه‌ی جهان را روی آن وصل کرده‌ام. با نک انگشت روی خطوط نقشه حرکت می‌کنم؛ از کشوری به کشور دیگر و قاره‌ای به قاره‌ی دیگر.

نخستین تصویری که از مرز دارم با نقشه‌ی روی دیوار جور در می‌آید: خطی ساکت که دورتادور هر کشور کشیده شده. خطی که روی نقشه، شکسته و مارپیچ است و در واقعیت مرا به یاد فرودگاه می‌اندازد؛ وقتی همه‌ی مدارکم تایید شده بود، ممنوع‌الخروج نبودم و اجازه داشتم از کشورم خارج شوم.

بلند می‌شوم می‌روم سمت قفسه‌ی کتاب‌ها در آن‌سوی اتاق و فرهنگ لغت را برمی‌دارم. آن‌جا هم همین را نوشته: «به فاصله‌ی بین دو کشور، مرز می‌گویند. فضایی که محدوده‌ی کشورها را تعیین می‌کند.» اما این تعریف قانع‌ام نمی‌کند. انگار چیزی در آن کم باشد یا اشتباه شده باشد، چون پس‌از این سال‌ها گاهی حس می‌کنم که پشت مرزهای کشورم گیر افتاده‌ام. یا بهتر بگویم، حس می‌کنم مرزهای کشورم تا برلین کش آمده و می‌خواهد مرا در خودش نگه دارد.

این تصور از مرز نه در نقشه وجود دارد، نه در هیچ فرهنگ لغتی. هرجا بگردی این مرز سیال و شکل‌پذیر را دور کشورها نمی‌بینی. مرزها بی‌حرکت ایستاده‌اند و در قلمروشان یخ‌زده و مطمئن به‌نظر می‌رسند.

من این حس به‌ ظاهر پیچیده را اولین‌بار در رفتارهای روزمره‌ام دیدم. یادم است کیفم را برمی‌داشتم بروم خرید. از مسیر خانه تا سوپرمارکت لیدل، چند بار دست می‌بردم که موهای ریخته روی پیشانی‌ام را بزنم زیر روسری. به‌جای روسری، دستم فرو می‌رفت در فضای خالی دور سرم و یک‌دفعه یادم می‌افتاد که روسری سرم نیست. ناگهان ساکت می‌شدم، دست‌وپایم را گم می‌کردم که نکند پلیس دستگیرم کند. بعد یادم می‌افتاد که در ایران نیستم. دوروبرم را نگاه می‌کردم، حتی دورنمایی از مرزهای کشورم را هم نمی‌دیدم. پلیس‌ها در هوا پودر می‌شدند. خیالم راحت می‌شد. خنده‌ام می‌گرفت و به موقعیت کمدی‌ای که در آن قرار گرفته بودم شاخ‌وبرگ می‌دادم تا بیشتر بخندم. هنوز هم گاهی این اتفاق برایم می‌افتد.

فرهنگ لغت را سرجایش می‌گذارم و دوباره لبه‌‌ی تخت می‌نشینم. یادم به ماه رمضان می‌افتد که هنوز هم تا اسمش می‌آید اضطراب می‌گیرم. دو سال پیش ماه رمضان زیر آفتاب داغ داشتم کنار اشپری قدم می‌زدم. رستوران‌های خیابان فریدریش پر بود از آدم‌هایی که غذا می‌خوردند و حرف می‌زدند. تشنه بودم اما به‌طور ناخودآگاه بطری آب را از کیفم بیرون نمی‌آوردم. اضطراب ساکتم کرده بود. حس می‌کردم در ایرانم و اگر آب بنوشم، هم خودم و هم روزه‌داران به گناه می‌افتیم. لحظاتی طول کشید تا به خودم آمدم. دور و برم را نگاه کردم. تا چشم کار می‌کرد، اثری از مرزهای کشورم نبود. پلیس‌ها هم نبودند که بخواهند گیر بدهند. با خیال راحت بطری آب خنک را از کیفم درآوردم و یک نفس تا ته نوشیدم.

به‌هم ریختگی مرزها به همین چیزهای روزمره ختم نمی‌شود. با تمرین می‌توان از پس چنین نگرانی‌های کوچکی برآمد. اما چیز دیگری هست که ریتم زندگی و تصمیم‌های آدم را در طولانی‌مدت تحت تاثیر قرار می‌دهد. مسئله‌ای که بعد از مهاجرت تازه باید نشست و درموردش فکر کرد، پاسخ به این سؤال است: «آیا بعداز مهاجرت باید سکوتم را بشکنم و نسبت به آن‌چه آزارم داده است، اعتراض کنم یا همچنان ساکت بمانم و چیزی نگویم؟» این پرسش، من و بسیاری از هم‌وطنانم را بر سر دوراهی قرار می‌دهد و پاسخ به آن منجر به انتخاب راهی می‌شود که گاهی بازگشت از آن دشوار است. زیرا کسی که اعتراض را انتخاب می‌کند، یا هرگز نمی‌تواند به ایران برگردد یا همراه با ترس و اضطراب پا به این سفر خواهد گذاشت.

نام دیگر این نوع از سکوت، “سانسور” است. چیزهایی نادیدنی که ما همراه با دیگر خرت‌وپرت‌هایمان در چمدان می‌گذاریم و هنگام فرار از وطن با خودمان به این‌جا می‌آوریم. حجمی که تا به این‌طرف مرز می‌رسیم و چمدان‌ها را باز می‌کنیم، بر سرمان آوار می‌شود. من تمام تلاشم را کردم تا به‌طور کامل از مرز عبور کنم، اما سانسور از آن سوی مرزها دست‌بردار نیست. مرزهای کشورم را با خودش به جلو می‌راند و به برلین می‌رسد. بعد سراغم می‌آید و روی همین تختی که الان نشسته‌ام مرا گیر می‌اندازد. این‌بار او مرز را از من عبور می‌دهد و دوباره حس می‌کنم در ایرانم و باید چیزی نگویم. مبادا حرفی بزنم و پاسخِ آن سرکوفتِ اطرافیانم باشد، مبادا اعتراض کنم و پاسخ آن مشتِ آهنین باشد، مبادا با دیگران به خیابان بریزم و پاسخم سرکوب باشد. سانسور دوباره مرا به آن‌سوی مرز می‌کشاند و می‌گوید: «هیییس! ساکت!» تهدید می‌کند که اگر اعتراض کنم، دیگر نمی‌توانم به ایران برگردم. اگر حتی در فیس‌بوک یا اینستاگرام، ایدئولوژی حاکم بر کشورم را زیر سوال ببرم، دیگر حق ندارم برگردم. دیدار از پدر و مادرم مشروط به سکوت می‌شود. هرچه بیشتر سکوت کنم بیشتر می‌توانم به کشورم سفر کنم. و اگر سکوت نکنم باید مدام دلتنگی ام را قورت بدهم.

تلفن را برمی‌دارم تا از چند خانم ایرانی نظرشان را بپرسم. گُلرُخ ۶۴ ساله، جامعه‌شناس و فعال زنان، به فعالان سیاسی‌ای که بیش‌از چهل سال است که به آلمان پناهنده شده‌اند، اشاره می‌کند. او می‌گوید: «تصمیم سفر به ایران برای این افراد فرایندی تقریبا دو ساله است. آن‌ها برای گرفتن پاسپورت ایرانی، در این مدت باید تمام فعالیت‌ها و روابط سیاسی خود را قطع کنند و در هیچ تظاهراتی شرکت نکنند. این آدم‌ها، به‌خاطر سفر به ایران، فقط خودشان را سانسور نمی‌کنند بلکه شیوه‌ی زندگی و روابطشان را تغییر می‌دهند.» گلرخ آن‌ها را خائن نمی‌داند، اما می‌گوید: «این افراد مجبورند به‌خاطر منافع‌شان سکوت کنند که این هم نوعی همکاری با رژیم جمهوری اسلامی است. اگر کسی انسانیت داشته باشد، اجازه ندارد درمقابل سرکوب و بی‌عدالتی سکوت کند.»

هدا، هنرمند ۲۹ ساله، می‌گوید: «مسئله سانسور در کشوری مثل ایران محدود به مرزهای آن سرزمین نمی‌شود بلکه این موضوع، شهروندان کشور من را در تمام جهان به شکل جدی دنبال می کند. مرزهای ساخته شده توسط رژیم‌های دیکتاتوری معمولا راه به فکر و ذهن آدم‌ها پیدا می‌کند و تابوهای ساخته شده تا مدت‌های مدید و در خیلی از مواقع تا آخر عمر با آدم‌ها باقی می‌ماند. حتی بعد از مهاجرت، افراد زیادی جرات بروز خود و شکستن این تابوها را پیدا نمی‌کنند. عده‌ی زیادی هم از ترس این‌که در برگشت به ایران دچار مشکل شوند و یا از ترس به خطر افتادن امنیت و موقعیت خانواده خود که همچنان در ایران زندگی می‌کنند، ناچار به خود سانسوری می‌شوند.»

دوباره به دیوار روبه‌رو و نقشه‌ی جهان خیره می‌شوم. مرزی جدید شکل گرفته است که با سرانگشت نمی‌توان امتدادش را دنبال کرد. مرزی میان مفاهیم مهاجرت و تبعید. کسی که هیچ نمی‌گوید و فریاد اعتراضش را در گلو خفه می‌کند، همچنان مهاجر می‌ماند. او می‌تواند تا آخر عمر با خیال راحت به وطن سفر کند. اما مهاجری که خارج از مرزها فریاد می‌کشد، دیگر مهاجر نیست بلکه به تبعیدی خودخواسته گردن نهاده است.

نوشته مریم مردانی