فرانتس کافکا نویسندهی یهودی و آلمانیزبان ساکن پراگ صد سال پیش در ماه ژوئن بهدلیل بیماری سل درگذشت. او سالهای پایانی عمر خود را در محلهی اشتگلیتس برلین در کنار زنی بهنام دورا دیامانت سپری کرد. امسال در آلمان برای بزرگداشت کافکا برنامهها و رویدادهای گوناگونی ترتیب داده شده است. در این نوشتار با اشاره به سریال «کافکا» و نمایشگاه «آلبوم عکسهای خانوادگی او» به اهمیت نگاه واقعگرایانه به این نویسنده میپردازم.
سوم ژوئن امسال صدمین سالمرگ فرانتس کافکا است؛ نویسندهای که نامش دستکم یکبار هم که شده به گوش کسانی که حتی به ادبیات علاقه ندارند یا داستانهای او را نخواندهاند، خورده است. دربارهی اینکه چرا ادبیات کافکا پس از یک قرن همچنان خواندنی است و در هر مطالعه میتوان شاهد پیچیدگیهای روابط انسانی و دیوانسالاری بود، زیاد سخن به میان آمده است. امسال اما در میان تمام رویدادهایی که برای این نویسنده برنامهریزی شده، آنهایی توجه مرا به خود جلب کردند که به کافکا نه بهعنوان یک غول ادبی بلکه بهعنوان یک انسان نگریستهاند. یکی از این رویدادها نمایشگاه «آلبوم عکسهای خانوادگی» اوست و دیگری سریالی است که بهتازگی در شبکهی ARD دربارهی زندگی او به نمایش در آمده است.
چرا غول ادبیات نه، انسان آری؟
احتمالا بسیاری از خوانندگان آثار ادبی مانند من دورههای گوناگونی را از چگونگی برخورد خود یا اطرافیانشان با نویسندگان به یاد میآورند. زمانی بود که نام برخی «نویسندگان» چنان «مقدس» بهشمار میرفت که خوانندهها یا جرات نمیکردند علیه آثارش حرفی بزنند یا آنکه با ترس و لرز و محتاطانه کلمههایی را در نقد اثر به زبان میراندند؛ بهویژه اگر خواننده شناخت چندانی هم از زیر و بم ادبیات نداشت و تنها برای سرگرمی داستان میخواند. شرایط جوری بود که انگار هر چه کافکا، هدایت، شکسپیر، فردوسی، همینگوی و دیگران روی کاغذ نوشتهاند، وحی منزل است و کسی نمیبایست در درستی آنها شک کند. در یک کلام نویسنده «خدا» بود چون جهان داستان را روی کاغذ «خلق» میکرد.
آنچه که من «سندروم نویسنده – خدا» مینامم چندان هم به گذشتههای دور برنمیگردد. همین که مصاحبههای برخی نویسندگان زمانهی خودمان را نگاه میکنیم میبینیم که این سندروم چگونه عمل میکند. اینکه برخی چقدر تشنهی این هستند که غول ادبیات به شمار بیایند و همانقدر مقدس باشند که کافکا، هدایت، شکسپیر، فردوسی و دیگران. اینکه خدای قدرتمندی در تاریخ ادبیات باشند و کسی نتواند به سریر قدرتشان نزدیک شود. طبیعتا چنین خدایی بدش نمیآید خدم و حشم هم داشته باشد و چندین نوکر و چاکر و بلهقربانگو دور و برش بپلکند. برخی محفلهای ادبی زمانهی ما از چنین هرمهای قدرتی بینصیب نماندهاند.
مبارزه با چنین تفکری نیازمند نگاهی انسانی به نویسنده است. اینکه خدایی را که یا نویسنده از خودش ساخته یا دیگران از او، از آسمان پایین بکشیم بگذاریم روی زمین و او را در ابعاد انسانیاش ببینیم. نگاهی که درنهایت سبب میشود آثار ادبی را بهتر درک کنیم و از دنبالهرویهای بیهوده و کپیبرداری از نویسندهی موردعلاقهمان بپرهیزیم. به گمانم سریال «کافکا» و نمایشگاه آلبوم عکسهای خانوادگی او تا حدودی این امکان را فراهم میکنند.
سریال کافکا و نمایشگاه عکسهای خانوادگی
نمایشگاه در کتابخانهی شرقی شهر برلین برگزار شده و ما با دیدن تصاویر پدربزرگ و مادربزرگ کافکا وارد زندگی او میشویم. زن نشسته روی صندلی و مرد بالای سر او ایستاده است. این ژست در تصاویر نسلهای بعدی هم تکرار میشود. هم در عکسهای متعلق به پدر و مادر کافکا و هم در عکسهای خواهرانش، مردهای ایستاده با حالتی قدرتمند و صاحب اختیار دیده میشوند. کافکا در نامهای به خواهرزادهاش گرتی مینویسد: «مادرم برای پدر اسیری وفادار است و پدرم برای او دیکتاتوری دوستداشتنی. به همین دلیل است که توانستهاند سالها در هماهنگی کامل با هم زندگی کنند.»
به عکسهای کودکی و جوانی فرانتس که میرسیم، فاصلهی فیزیکی او از دیگر اعضای خانواده به چشم میخورد. فاصلهای که در سریال «کافکا» هم روی آن بسیار تاکید شده است. در این سریال شش قسمتی معمولا اعضای خانواده را دور میز غذا میبینیم که با فاصله از یکدیگر نشستهاند. با هم چندان نمیگویند و نمیخندند و همواره مواظب رفتار و طرز غذا خوردنشان هستند. فرانتس گیاهخوار است و معتقد است که هر لقمه را باید چهل بار جوید. او در مقایسه با پدر و شوهر خواهرانش تنها مردی است که سبیل ندارد و از صبح زود با کت شلوار و کراوات پشت میز مینشیند. او دکترا دارد، کارمند اداره بیمه است و حاضر نیست از نظر شغلی راه پدر را دنبال کند.
هرمن کافکا، پدر فرانتس، نمیتواند پسر را تحمل کند و مدام او را تحقیر میکند. فلشبکهای فرانتس نشان میدهند که پدرش از کودکی او را تنبیه میکرده. گرچه در طول سریال نمیبینیم که فرانتس با پدرش دستبهیقه شود، اما با شیوهای که برای زندگیش انتخاب میکند به مبارزه با پدر برمیخیزد. آسیبی که فرانتس از کودکی از پدر دیده، او را انسانی آشفته و بیاعتماد به نفس بار آورده است. گاهی آنقدر خود را ضعیف و تحقیر شده میبیند که در رمان «مسخ» ناگهان یک روز صبح از خواب بیدار میشود و میبیند که تبدیل به حشره شده است.
فرانتس در همین دوران است که به فلیسه باوئر، دختر یهودی ساکن برلین، علاقهمند میشود. وقتی فلیسه از پراگ به برلین برمیگردد با نامههای هر روزهی فرانتس بمباران میشود. گاهی فرانتس روزی چند نامه به او مینویسد و در هر یک حرفهایی متناقض با نامهی قبلی میزند. یکبار میگوید ما عاشقیم و باید به سرعت ازدواج کنیم، دو ساعت بعد مینویسد من آمادگی ازدواج ندارم و از پسش برنمیآیم. فلیسه در برخورد با این همه تناقض گیج میشود و در نهایت او را به هتلی در برلین دعوت میکند. در آنجا در حضور دوست و خواهرش، از فرانتس جواب میخواهد و او را سوالپیچ میکند. فرانتس که حس میکند در حال محاکمه شدن در دادگاه است، رمان «محاکمه» را تحت تاثیر این دیدار مینویسد.
کنار یکی از عکسهای فرانتس کافکا در نمایشگاه نوشته شده که او دوست نداشته جلوی دوربین حاضر شود مگر آنکه واقعا لازم بوده است. او حتی از فرستادن عکسهای زیاد برای فلیسه خودداری میکرده چون معتقد بوده که «در عکسها عجیب به نظر میرسد.» به همین دلیل عکسهای کمی از او در دسترس است. حس ناکافی بودن نه تنها در عکس گرفتن بلکه در موقعیتهای گوناگون فرانتس را همراهی میکرده است. یکی دیگر از این موقعیتها زمانی است که او پس از چاپ «مسخ» به شهرت رسیده و در محل کارش نیز بسیار موفق است. او در برخورد با تواناییهای خود طوری رفتار میکند که انگار آنها را باور ندارد.
عدم اعتماد به خود همینجا پایان نمییابد. هرچه سریال جلوتر میرود میبینیم که فرانتس از ترسی عمیق رنج میبرد که حس ناکافی بودن تنها نشانهای از آن است. ترس از ایجاد رابطهی عاطفی و جنسی با زنهایی که وارد زندگیاش میشوند در او آشکار است. او که از کودکی رابطهی سرد پدر و مادر خود را دیده و خود نیز در خشونتی خاموش بزرگ شده، برای محافظت از خود با کسی وارد رابطهی عمیق نمیشود. گذشته از اینها، فرانتس در ارتباط با برخی رمانهای خودش نیز حس خوبی ندارد چون برخی از آنها را به پایان نرسانده. این حس تا جایی پیش میرود که لحظاتی پیش از مرگش از دوست خود، مکس برود، میخواهد که داستانهای او را پس از مرگش بسوزاند. خوشبختانه مکس خواستهی او را انجام نمیدهد.
مشاهدهی عکسهای خانوادگی از ابتدا تا به آخر تصاویری واقعیتر از فضای زندگی و رابطهی او با دیگر اعضای خانواده و دوستانش به ما میدهد. در سریال کافکا نیز میبینیم او انسانی دستنیافتنی و خداگونه نبوده است؛ برعکس، گاهی چنان آشفته است که نمیتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد. سریال گاهی با نگاهی طنزگونه خندهها و رفتارهای کافکا را به نمایش میگذارد. او میداند که میخواهد بنویسد؛ برای همین است که از ازدواج، موفقیت شغلی و موقعیت اجتماعی میگذرد تا بتواند برای نوشتن وقت بگذارد. او در سالهای کوتاه زندگیاش آثار داستانی ارزشمندی بهجا گذاشته است که هر یک برآیند محیط و شرایطی است که در آن قرار داشته و همچنین نتیجهی وضعیت روانیای است که تجربه میکرده است. فرانتس کافکا در نهایت پس از ابتلا به بیماری سل در سن چهل سالگی در خانهای در محلهی اشتگلیتس برلین و در کنار دورا جان میسپرد.
نمایشگاه «آلبوم عکسهای خانوادگی کافکا» در کتابخانهی برلین (Staatsbibliothek) واقع در خیابان Unter den Linden 8 کد پستی 10117 برلین میته از تاریخ ۱ مارس گشایش یافته و تا ۲ ژوئن ادامه دارد. لینک نمایشگاه اینجا.
سریال کوتاه «کافکا» با همکاری شبکههای ARD و NDR ساخته شده است و از طریق مدیاتک شبکه ARD قابل مشاهده است.
نویسنده: مریم مردانی
Cover Photo:© Archiv Klaus Wagenbach / Text Photos: M. Mardani