Photo: Kelly Sikkema on Unsplash

سرماخوردگی یا کرونا؟

در شرایط عجیبی زندگی می کنیم. در دوران ۳۰ ساله زندگی ام،‌ این اولین باریست که اتفاقی تمام دنیا را درگیر خودش کرده و برای اولین بار است که خود را جزیی از تمام جهان احساس میکنم، اما چه حیف در دورانی کاملا غم انگیز. 

وقتی این ویروس شیوع پیدا کرد، بسیار ترسناک به نظر میرسید. ترس را در گفتار و رفتار همه می شد دید، ولی چه شد که اکنون حتی با شروع موج دوم و افزایش آمار، کسی دیگر از آن نمی ترسد یا حداقل اینطور به نظر نمیرسد. فکر میکنم ما آدم ها همیشه با شرایط موجود کنار می آییم،‌ حتی اگر این شرایط خیلی ترسناک یا نا حق به نظر برسند.

شروع سرما

تازه قرنطینه تمام شده بود. با پایین آمدن آمار مبتلایان، مکاتب و مهد کودکها، کم کم فعالیت خود را دوباره شروع کرده بودند. اما امید مردم به مهار کرونا خیلی زود نا امید شد. تعطیلات تابستانی تمام شده بود و با برگشت مسافران از تعطیلات آمار دوباره رو به افزایش بود. ما به دلیل تغییر کودکستان بچه ها،‌ دیرتر آنها را به مهد کودک فرستادیم. اواسط پاییز بود و هوا رو به سردی. روزهای اول برای بچه ها به خوبی گذشت تا اینکه یک  شب صدای سرفه شنیدم. سارا به شدت سرفه می کرد و صبح نیز با بیحالی و صدای گرفته از خواب بیدار شد. به دکتر زنگ زدم و قرار شد، او را برای معاینه نزدش ببریم. “آیا این یک سرماخوردگی ساده است یا ویروس کرونا؟ اگر کرونا باشد چه کنم؟ می دانستم که برای کودکان زیاد خطرناک نیست ولی دکتران واقعا چقدر از این ویروس می دانند؟ آنها هنوز درست نمی دانند چه چیزی است و هر روز به نتیجه جدیدی می رسند.” ذهنم به هر طرف می رفت و نگرانیم بیشتر می شد،‌ با این حال سعی می کردم که خودم را آرام نشان دهم. 

مطب دکتر

وقتی به مطب دکتر کودکان رسیدیم،‌ جا برای نشستن نبود. نیم چوکی ها / صندلی ها را برداشته بودند و تعدادی نیز در سالن و حتی بیرون مطب منتظر بودند. علائم بیشتر کودکان،‌ شبیه سارا بود. ما هم در سالن منتظر ماندیم ولی مگر می شد سارا را آرام نشاند. او نزدیک هر کس می رفت و به هر چیزی دست می زد. با خودم گفتم که اگر تا الان کرونا نداشته باشد،‌با این همه دست زدن به هر چیزی حتما گرفته.

دکتر در حال معاینه بود و من با نگرانی به چهره دکتر نگاه می کردم. او نه دستکش داشت و نه ماسک. نمیدانستم که او آدم بی خیالی است یا   مطمئن بود که این بیماری ربطی به ویروس معروف ندارد. “آیا در خانه شربت دارید؟” دکتر به آرامی از من سوال کرد ولی من منتظر این بودم که از آزمایش کرونا چیزی بگوید. گفتم “نه نداریم”. او پشت میزش رفت و مشغول نوشتن شد. «یک شربت نوشتم و یک قطره بینی. قطره بینی باید فقط روزی سه بار استفاده شود.» هنوز با آرامش کامل حرف می زد. دیگر نمی توانستم صبر کنم و طلبکارانه پرسیدم:« نمی خواهید تست کرونا بگیرید؟ » دکتر نگاهی معنی دار به من کرد و با همان صدای متین جواب داد:«‌ نه نیازی نیست.» نمیدانستم باید از جواب او عصبانی باشم یا از این همه آرامشش، خیالم جمع شود.

مهد کودک 

سارا تمام شب دوباره نا آرام بود. صبح او بی حال تر از روز قبل بیدار شد. با صدای گرفته ما را نیز از خواب بیدار کرد. هنوز آبریزش بینی داشت. مطمئن نبودیم که باید به کودکستان ببریمش یا نه، ولی به دلیل مشغله زیاد تصمیم گرفتیم که او را ببریم. نظر به قانون جدید کودکستان،‌ باید سر ساعت ۹ آنجا با ماسک حاضر باشیم تا معلم ها بچه ها را تحویل بگیرند. هیچ پدر و مادری اجازه ورود به داخل مهد کودک را نداشت. وقتی آنجا رسیدیم،‌ اطراف کودکستان پر بود از والدین و بچه هایشان که همه منتظر بودند. وقتی به نزدیکی آنها رسیدیم،‌ متوجه شدم که بیشتر بچه ها مانند سارا سرما خورده اند. سر بینی سرخ و آبریزش بینی خیلی به نظر عادی می رسید. نمی دانستم که باید خیالم راحت باشد که دخترم تنها نیست یا نگران این همه علایم کرونا؟ آیا این ها فقط یک سرماخوردگی ساده است و یا کرونا در تار و پود زندگی ما ریشه کرده و تبدیل به سرماخوردگی جدید شده است. به سادگی زندگی قبل از کرونا فکر کردم. چقدر دنیا تغییر کرده و چقدر ما با دنیا تغییر کرده ایم. در همین لحظه سارا دست مرا رها کرد و به سمت معلمش دوید. او همانطور که بینی اش را با آستینش پاک میکرد، دست به دست معلم به داخل کودکستان رفت. من هنوز همانجا ایستاده بودم. خیلی زود اطرافم خالی شد و هر کس به سمتی رفت. متوجه شدم که نه تنها من،‌ بلکه هیچ پدر یا مادری با کس دیگری صحبت نمی کند. وقتی من کوچکتر بودم، بیشتر والدین همدیگر را می شناختند. خانه هم رفت و آمد می کردند. زندگی در جمع در جریان بود، ولی حالا چقدر همه چیز متفاوت شده است. آرزو کردم که بچه هایم هم مثل ما و حتی بیشتر لذت زندگی در جامعه را بچشند و کرونا (مانند تکنولوژی) دلیلی برای انزوای بیشتر ما انسانها نباشد. 

متن: جلال حسینی

Photo: Kelly Sikkema on Unsplash