چندی پیش مسابقه خاطرهنویسی با عنوان «نخستین برخورد شما با آلمان چگونه بود؟» در پلتفورم خبری امل برلین برگزار شد و برندگان آن در تاریخ ۱۵ اکتبر اعلام شدند. ما نیز برای قدردانی از شرکتکنندگان، خاطرههای شش نفر نخست را هر هفته در وبسایت امل منتشر میکنیم. سومین خاطره به نام «به کاری که کار نداری، چه کار داری؟» نوشته عبدالظاهر اضطرابی است که با بیانی طنز به نخستین روزهای حضور در آلمان میپردازد.
دو سه هفته از انتقال ما از افغانستان به آلمان گذشته که روزی با دوستم به مقصد خرید مواد مورد نیازمان وارد فروشگاه میشویم و در چند لحظه مواد مورد نظرمان را میگیریم. سپس وارد یکی از دو صف طویلی میشویم که با رعایت نظم به نوبت ایستادهاند تا حساب خود را به خانم حسابدار بپردازند. البته برای معلومات شما باید بگویم که «در زبان ما آلمانیها به این محل حسابداری، کاسه میگویند!» چرا کاسه میگویند؟ نمیدانم چون تازه به آلمان آمدهایم.
اما نگفته نمیمانم که شکر خدا بنده فقیر و سر و پا تقصیر با کلمهُ «صف!» از سالیان سال آشنایم: آری ما همه شکر خدا با کلمه ای «صف!» آشناییم. «صف پاسپورت، صف نانوایی، صف توزیع کمکها، صف مجاهدین، صف طالبان، صف روسها، صف امریکاییها و خلاصهُ کلام که خوب واقفیم که افغانستان ما از آن کشورهای جهان است که شکر بیشترین انواع و اقسام صف و صفوف را در خود پرورش داده است و حالا در صفبندی خود به خودکفایی کامل رسیده است.
میگویند «عقل که نباشد جان به عذاب است» ورنه چرا فکر میکردم که جمله سودای بیبی خانم بیشتر از چند عدد خامه و پنیر و مربا زردک نیست و نه میدانم وزن همه خرید بیبی یک کیلوگرم بیشتر نیست. نمیدانم شاید چرخ او مزاحمت به او ودیگران باشد و از این خاطر در یک چشم به هم زدن چرخ او را از پیش رویش بردارم و ازفروشگاه ببرم بیرون. تصادف را نگاه کن که در همین لحظه کس دیگری بیاید و همین « چرج وامانده!» را بگیرد و دنبال مواد مورد نیاز خود وارد فروشگاه شود و باز نگاه کند که چگونه بیبی خانم فکر کند که احتمال دارد چرخش را برای لحظه ضرورت داشتم که گرفتم ولی وقتی حسابش را پرداخته باشد و بخواهد دوباره سودایش را بالای آن بگذارد و ببرد تا پیش موترش و بعد آنها را داخل تولبکس موترش بماند و چرخاش ، آری چرخ شخصیاش را قفلی بزند و برود به راهش که یکباره متوجه شود چرخش نیست. مگر بازیکدفعی به یادش بیاید که چرخش را من گرفتم و سپس بیاید نزد من و با گفتن« انشولدیگونگ» از من به پرسد که چرخش را چه کردم؟ و من بیچاره را ببین که از تمام زبان آلمانی در این دو سه هفته جز «انشولدیگونگ» که از راه رو و رهگذر شنیدهام چیزبیشتری از حرفهای خانم را نفهمم و سر به در نکنم. ولی درنهایت متوجه شوم که اعصاب خانم خرده شده و دارد چیزهایی برایم حواله میکند ولی حیف که نمیدانم! مثلاً شاید موصوف بحال من و امثال من تاسف میکند یا شاید بگوید: آخر چرا چرخش راگرفتم و پس نه آوردم و بردم بیرون فروشگاه؟
آخر این چرخ مال فروشگاه نه بلکه مال شخصی او بود که من فکر میکردم مالکیت فروشگاه است.
این در حالی بود که من دیده بودم که خانم سودایش را از روی نوار برقی فروشگاه گرفته بود و در خریطهُ پارچهای انداخته بود و من فکر کرده بودم دارد به دستش میگیرد، آخرهمه خریدش با هم یک کیلو وزن نداشت و نیاز به چرخ یا کراچی دستی ندارد. از این خاطر میپنداشتم که چرخی در کار نباشد و سر راه است و مزاحم است.
اینجای کار بود که متوجه شدم: « به کاریی که کار نداری غرض نگیر!»
نویسنده: عبدالظاهر اضطرابی
Bild: Privat