Bild: Canva Pro

استخاره، نان، وای‌فای، آبگوشت؛ خاطره‌ای از معصومه عدیل

چندی پیش مسابقه خاطره‌نویسی با عنوان «نخستین برخورد شما با آلمان چگونه بود؟» در پلتفورم خبری امل برلین برگزار شد و برندگان آن در تاریخ ۱۵ اکتبر اعلام شدند. ما نیز برای قدردانی از شرکت‌کنندگان، خاطره‌های شش نفر نخست را هر هفته در وبسایت امل منتشر می‌کنیم. دومین خاطره به نام «استخاره، نان، وای‌فای، آبگوشت» نوشته معصومه عدیل است که با بیانی طنز به خروج از افغانستان و اولین روزهای ورود به برلین می‌پردازد. 

آنا، دوست و همکار مادرم، ده روز بعد از سقوط افغانستان ویزای فوری آمریکا را برای ما فرستاد. مادرم مانند یک فرمانده ارتش که تصمیم نهایی‌اش را گرفته باشد، گفت: «همه باید راه بیفتیم» و ما، چنان‌که گویا به عملیات مهمی فرستاده می‌شدیم، راهی کابل شدیم. با مشکلات فراوان از جاده‌های پر از گرد و غبار و موانع، خود را به دروازه میدان هوایی کابل رساندیم. اما طالبان مانند نگهبانان قلعه‌ای قدیمی که هر لحظه منتظر دشمن باشند، جلوی دروازه ایستاده بودند و با جدیتی سرد و خشک به ما گفتند: «برگردید! شما قصد دارید دختران جوان را به کدام کشور بیگانه ببرید؟» به ناچار برگشتیم چون برادرم علی را می‌خواستند داخل یک کانتینر بندی کنند، ولی مادرم با گریه و زاری علی را از  چنگ آن‌ها پس گرفت و برگشتیم. گویا دنیا دیگر جایی برای ما نداشت. شش ماه تمام در کابل ماندیم، شش ماه که هر روزش بیشتر از روز قبل ما را در هاله‌ای از ترس و بلاتکلیفی فرو می‌برد.

بالاخره با پیگیری‌های زیاد و با همکاری دوستان آلمانی بورسیه دانشگاه مادرم در برلین تأیید شد. گویا که بلیت لاتاری را برنده شده باشیم. مادرم با همان شجاعتی که در تمام این مدت از او سراغ داشتیم، تصمیم گرفت که ما برای گرفتن ویزا راهی ایران شویم. اما مشکلی بزرگ وجود داشت، ویزای من و خواهرم هنوز تأیید نشده بود. مادر با آن‌که مضطرب و نگران بود، به خودش امید داد و برای آرامش دلش رفت استخاره گرفت. نتیجه استخاره از سوره اصحاب کهف آمد. داستان کسانی که بعد از ۳۰۰ سال از خواب بیدار شدند و خود را در دنیایی دیگر یافتند. شاید ما هم مانند آن‌ها در جستجوی پناهگاهی دور بودیم، اما ناممکن نبود. مادرم وقتی نتیجه استخاره را دید، با لبخندی امیدوارانه گفت: «این یعنی همه‌چیز درست می‌شود!» و با همین امیدواری راه افتادیم.

وقتی به آلمان رسیدیم، سه خانم که دوستان مادرم بودند و همیشه در ایمیل‌هایش از آن‌ها یاد می‌کرد، به استقبال ما آمدند. آنان با دو موتر براق به دیدار ما آمدند و بعد از خوش‌آمدگویی‌های کوتاه و مؤدبانه، ما را به آپارتمانی در محله هرمن پلاتس رساندند. روی میز یک دسته‌گل بزرگ و یک کارت مقوای سفید قرار داشت که نام و امضای دوستان مادرم با خط خوش روی آن نوشته شده بود. یکی از خانم‌ها بعد از یک ساعت گپ و گفت ۵۰۰ یورو به مادرم داد و با لحن معمولی‌ای گفت: «این بخشی از پول بورسیه‌ات است.» گویا دادن این پول برایش به اندازه تعارف یک فنجان قهوه ساده بود. مادر هم با تشکر فراوان آن را قبول کرد.

یخچال پر بود از چیزهایی که قبلاً در ایران سفارش داده بودیم؛ موادی که انگار به دنیای دیگری تعلق داشتند. اما تنها چیزی که این خانه نداشت، انترنت بود! و عجیب‌تر این‌که هوا هنوز روشن بود، هرچند ساعت به ۹ و نیم شب نزدیک شده بود. همه‌مان در شوک بودیم و شب را با این اختلاف ساعت عجیب گذراندیم، گویا به کشوری پا گذاشته‌ایم که زمانش از ‌کنترل خارج بود.

صبح روز بعد مادرم با نگاهی جدی به یاد استخاره‌اش افتاد و من را صدا زد: «سمیه (سومیانوث!) بیا این‌جا.» با لحنی که گویا می‌خواهد مأموریتی خطیر به من بسپارد، گفت: «تو که انگلیسی‌ات خوب است، برو این پنجاه یورویی را بگیر و نان بخر؛ نان نداریم.» من هم با هیجان، مانند کسی که به اولین ماجراجویی زندگی‌اش می‌رود، آماده شدم. گویا کاوشگری بودم که نخستین قدم‌هایش را به کره ماه می‌گذارد. با خوش‌بینی‌ای کودکانه به سرک‌های برلین پا گذاشتم.

اما هرچه گشتم خبری از نانوایی‌های افغانستان و تنورهای داغ و بوی خوش نان نبود. مغازه‌هایی که نان بفروشند به نظر می‌رسید فقط در قصه‌ها وجود داشتند. بعد از سرگردانی از یک رهگذر پرسیدم و بالاخره یک دکان نان پیدا کردم. پشت ویترین مغازه نان‌هایی بود که بیشتر شبیه آثار هنری مدرن به نظر می‌رسیدند تا خوراکی. در میان همه آن‌ها یک نان سیاه‌رنگ، درست مانند نان‌های کارتونی «هایدی» توجهم را جلب کرد؛ همان نانی که هایدی با شور و شوق برای مادربزرگش می‌خرید. با خوشحالی و افتخار ۱۰ یورو برایش پرداخت کردم و نان را به خانه بردم. به نظرم بهترین انتخاب من آن نان بود. مادرم اولین سوالش را که همیشه می‌پرسید، پرسید: «چند خریدی؟» وقتی گفتم ۱۰ یورو، بدون اینکه به قیافه نان توجه کند، لبخند زد و گفت: «قیمت نان افغانستان هم ۱۰ افغانی بود. پس فرق چندانی ندارد.» اما واقعیت این بود که فرق داشت، و چه فرقی هم داشت! نانی که آورده بودم، چیزی نبود جز یک آجر سیاه و بی‌مزه. خواهرم با خنده گفت: «از این نان فقط می‌شود به عنوان سلاح سرد استفاده کرد.» برادرم، علی، هم در حالی که سعی می‌کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد، گفت: «این نان به اندازه شما دو تا بی‌مزه است!» ولی من که مسئولیت این اشتباه را به دوش داشتم، مجبور شدم خودم بیشترین مقدار نان را با ولع بخورم. فردای آن روز تصمیم گرفتم که جسورتر باشم. به سرک‌های بالاتر رفتم و این بار به جای نان، از یک دکان کیک‌فروشی یک کیک بزرگ خریدم. کیکی که قیمتش ۲۵ یورو بود، اما وقتی به خانه برگشتم و مادرم از قیمتش شنید، با خوشحالی گفت: «قیمت کیک اینجا هم مناسب است! پس از این به بعد صبح‌ها کیک می‌خوریم!» گویا ما به رژیم غذایی جدیدی در اروپا رسیده بودیم: «کیک برای صبحانه. بعد از آن علی پیشنهاد داد تا برای خرید او به بیرون برود با این‌که زبان انگلیسی‌اش خوب نبود اما مادر پذیرفت.»

مشکل بعدی ما نبود انترنت در خانه بود. ما حتی نمی‌توانستیم به فامیل خبر بدهیم که سالم رسیده‌ایم. برادرم، وحید، بعد از گشتی در محله، خوشحال به خانه برگشت و با ذوق گفت: «در ایستگاه قطار وای‌فای رایگان هست!» این کشف برای ما به اندازه یافتن آب در بیابان بود. سریع به ایستگاه قطار رفتیم و مثل آدم‌هایی که قرن‌ها در بیابان گم شده باشند، به موبایل‌ها چسبیدیم و با فامیل‌هایمان صحبت کردیم. ما تنها مسافران بی حرکت ایستگاه بودیم. این روند دو روز ادامه داشت. اما روز سوم، پلیس‌ها به طرف مادرم آمدند. آن‌ها با چهره‌های جدی سوال‌هایی پرسیدند که کسی جوابشان را نمی‌دانست. مادرم که گیج شده بود، من را صدا زد. سریع رفتم و وقتی پلیس‌ها از من پرسیدند ما چه نسبتی با هم داریم، همه چیز را توضیح دادم. یکی از آن‌ها خندید و گفت: «ما شما را زیر نظر داشتیم و فکر می‌کردیم قاچاقچی‌های مواد هستید. دو روز است که به ایستگاه می‌آیید، فقط با تلفن حرف می‌زنید و هیچ‌وقت سوار قطار نمی‌شوید» خوشبختانه، بعد از توضیحات ما، آن‌ها قانع شدند و ما بدون دردسر به خانه برگشتیم.

وقتی از ایستگاه برمی‌گشتیم، مادرم گفت: «برویم از مغازه بپرسیم که سیم‌کارت کجا می‌فروشند.» علی، برادرم، یکدفعه هول شد و گفت: «شما بروید، من نمی‌آیم!» مادرم با  گفت امروز صبح مغازه‌دار دید که با وحید حرف می‌زدم مادر با تعجب پرسید؟  خوب که چی؟  تو بیا، مغازه‌دار تو را بیشتر می‌شناسد.» علی با شرمندگی جواب داد: «آخه من این چند روز ادای کر و لال‌ها را درمی‌آوردم. پدر مغازه‌دار در آمد تا بفهمد من چی می‌خواهم. حالا دیگر رویم نمی‌شود از جلوی دکانش رد شوم.»

*عکس تزیینی است.

نویسنده: معصومه عدیل