چندی پیش مسابقه خاطرهنویسی با عنوان «نخستین برخورد شما با آلمان چگونه بود؟» در پلتفورم خبری امل برلین برگزار شد و برندگان آن در تاریخ ۱۵ اکتبر اعلام شدند. ما نیز برای قدردانی از شرکتکنندگان، خاطرههای شش نفر نخست را هر هفته در وبسایت امل منتشر میکنیم. نخستین خاطره به نام «عبور از مرزها تا رهایی؛ خاطرهای در اردوگاه» نوشته شکیب انصاری است که به توصیف دریافتهای درونی خود از مهاجرت میپردازد.
۱)
اوایل سال ۲۰۲۲ م. همراه با فامیل بهسوی پاکستان رفتیم. در راه، هرچند از کابل، پایتخت افغانستان کَنده میشدم، ذهنم هنوز درگیر شکوفههایی بود که از دل وریدهای سرد زمستان، بهار را جاری میکرد. همانقدر که بهار و زمستان در جنگ بودند، در من ماندن و گریختن میرزمید. گذر از «تورخم»، مرزی میان افغانستان و پاکستان، همراه با دلهره و امید بود. زیر نظارت مرزبانان افغانستان، آهستهتر از مور در امتداد این مرز قدم میزدیم، اما من انگار میدویدم. میدویدم تا از این مرز رد شوم و در مرز دیگری پناه بگیرم؛ میدویدم تا از زادگاهام فرار کنم. سرانجام ساعت سه صبح در هتلی در اسلامآباد جابهجا شدیم. نزدیک بهبیست روز آنجا ماندیم. آنجا مقصد ما نبود، گذرگاهی بود بهسوی آلمان. در آن مدت، بهآلمان، فراتر از یککشور اروپایی فکر کردم. بهآلمانیکه ما را پذیرفتهبود. آلمانیکه باید در ازای «پناهندگی» اسمام مهاجر میشد. پناهندگی سرنوشت بود. شروع کردم بهمطالعهی پراکنده نسبت بهوضعیت پناهندگی در آلمان. مهمترین چیزیکه فهمیدم، آلمان تنها به مهاجر پناه، امنیت و آزادی نمیدهد، بلکه از شر رذالتها، ناهنجاریها و بدرفتاریهای احتمالی مهاجر، امنیت و پناه هم میخواهد. این تعامل عادلانهای بود که بهپناهندگی در یک جغرافیای غریب امیدوارم میساخت.
۲)
خیابانها را گشت میزدم، بهمیزان که درختها در کابل سبز میشد، زندگی سیاهتر شده بود. انزوای زنان از شهرها بهخانهها شدت یافته بود. ادارهای گذرنامه پُر از منتظرین بود. مردها بیشتر از نان به پناهگاه فکر میکردند. سگها توان عوعو نداشتند و مناطق فقیرنشین را ترک میگفتند. گوش کسی صدای پرندهها را نمیشنید. شاید پرندهها لانه میپالیدند. ناگهانی از خواب پریدم، هواپیما بهسوی آلمان درحال پرواز بود. از بالای ابرها و از داخل هواپیما، تخیلم زودتر از خودم بهآلمان رفت. تخیل به بلیط و ویزا نیاز ندارد. در هیچ مرزی منتظر نمیماند؛ مثل آدمها نیست که نیمهاش جابماند، گاهی تمام هستیاش را با خود میبرد. نمیدانستم کجا قرار خواهیم گرفت. شنیده بودم مهاجر را نخست به اردوگاه (کمپ) و سپس به خانهی موقت میبرند و شماری هم بهخانههای مستقل فرستاده میشوند. با این نمیدانستمها، خودم را در برابر خیابانهای فراخ، فروشگاههای بزرگ، انسانهای خوشبو و مقاوم، ماشینهای شاسیبلند، برجهای تماشایی، جنگلهای انبوه و دامنهدار، تاریخ پُر از منازعه و امکانهای فرهنگی-هنری تصور کردم. تخیلم از صورتِ آلمان، برخاسته از فیلمهای بود که دیده بودم. آبشخور آگاهیام از آنجا، فیلسوفان آلمانیی بود که در درون کتابها با آنها زیستهبودم: فریدریش نیچه، کارل مارکس، ولفگانگ فون گوته، ویلهلم فریدریش هگل و…
۳)
ناوقت شب، هواپیمای حامل ۲۳۴ نفر مهاجر افغانستانی بهفرودگاه بینالمللی دوسلدورف نشست. بازخورد و پذیرایی کارمندان فرودگاه از مهاجرین خسته، آواره، بیسرزمین و بیپناهی ما، نخستین منظرهای دلپذیر از آلمان بود؛ مانند فرودآمدن خوشایند هواپیما، حس آرامی در باند دلم نشست. پس از ساعتی، اتوبوس مسافربری، با سرعتِ مطمین در بزرگراههایی پوشیده با دوربینها؛ مسیر دورسلدورف را تا اردوگاه بیوقفه ورق میزد. فضا در سکوتِ معنادار فرو رفته بود. بعضیها خواب و بعضی بیدار بودند. رادیوی اتوبوس به زبان آلمانی چیزی میگفت. راننده گاهی آرام میخندید و گاهی ساکت بود. چراغهای شب در داخل اتوبوس روشن بود. چمدانها خستهتر از ما سر به گردن و آغوش هم افتاده بودند. من با چشمهای خوابآلود، از پشت پنجرهای اُتوبوس، آسمانِ آبرآلود و بارانی، جنگلهای مرموز و تنها، نبض هوشیار شاهراهها و گذر زمان در سکوت را مینگریستم که در کاسهخانهای چشمم میخورد و ناپدید میشد. بهراستی تخیلم چیز کمتر از واقعیت نبود. اما هرقدر از افغانستان دورتر میشدم، به دلتنگی نزدیکتر میشدم. دلتنگی، دوری از خاطرهها و نزدیکی بهآرمانهای دور در کشور غریب بود. پس از ساعاتی در اردوگاهی (کمپ) واقع در Bad Fallingbostel داخل اتاقها جابهجا شدیم. چیزیکه در همه مسیر ذهن و دلم را مثل آدم تیرخورده به هم پیچانیده بود؛ اندوه بزرگ در دل کوچکِ مهاجری بود که در بیکرانی یک کشور نیرومند رها میشد؛ اما همان شب در قلمرو تخت بهراندازه شاه سرزمین خیال، بیپروا خوابیدم.
۴)
پیشتر از من، چشم آفتاب از پشت ابرها گشوده بود. از گوشهی پنجرهای اتاق، بهروشنایی روز و پهنای اردوگاه نظر انداختم. این نخستین روز زندگی در آلمان بود. اردوگاه، هوای سرد، بادِ خُنک، انواع ماشینها، مهاجرین و شماری از کارمندان صلیب سرخ را کنارهم آوردهبود. نخستین باری بود میدیدم چند تا آدم، چند عراده ماشین، چند کیلومتر باد و چند سانتیگراد سردی، بههم جمع شده بود. اردوگاه دیدنی بود: گسترده، بیرحم، پُر از ساختمانهای کهنه و جدید، آکنده از میدانچههای فراخ و ردایی پیاپی از درختها که بهشکل یکاردوی جهانگشا معلوم میشد. درون اردوگاه بهراحتی میشد نمود یک کشور اروپایی را دید؛ نمودِ بیداری، پاکیزهگی و بهویژه امنیت- چیزیکه بهدنبال آن اینجا آمده بودم. متوجه شدم، کنارهها با متن اردوگاه بهوسیله سیمخاردار از هم تقسیم گردیدهاست. گویی مرزی، مهاجران تازه وارد (افغانستانی) را با آنسو جدا کردهاست. این سیمها منرا بهیاد مرزهایی میانداخت که بیشمار انسانها را بیمقبره ساخت و جسم آنان آشیانهی پرندهها و خزندهها گردید. منرا بهسفر تاریخ برد. بهیاد دیوارهای برلین، چین، ناریوا، هادریان و… افتادم: دوری آدمها از آدم و جانها از جان. این مرزبندی دو گمان را درمن پدید آورد: یک، مهاجر و مهاجر برتر و دوم، اکثریت و اقلیت. مهاجر برتر نبودیم، در آن اردوگاه اکثریت بودیم. امّا، این فقط یک گمان بود. این گمان از جهان نابرابری میآید که بر اندیشهای انسانهای آمده از میان جنگ و ویرانی، قلاب میاندازد. روزهای بعد متوجه شدم، آنطرف سیمخاردار سربازانیاند که آموزش میبینند؛ آنها میآموزند تا امنیت و آزادی را برای میزبان و مهمانان سرزمین شان تضمین کنند. اتاقهای پذیرایی ما در داخل اردوگاه در واقع عنایت همین سربازان بود که ما را در متن و خود را در حاشیه برده بودند. گمانِ زیاد آدم را بدگمان میسازد.
۵)
بهقول آلبرکامو (فیلسوف الجزایری-فرانسوی) آدمها هرگز تنها نیستند، چون بار گذشته و آینده همراهشان است (نقل بهمضمون). اما ما هرکدام در خویش تنها بودیم، گذشتهای ما در کشور مان ماندهبود: آرمانها، خاطرهها، امیدها، کتابها، نامهها، کوچهها و… ما فقط بهجسم جدامانده از روحمان در آیندهای وامانده پناه میجستیم. آنروز، لبخند رها و بیپروایی شماری از دختران فراموش ناشدنی بود. در میدان بزرگ اردوگاه، بخشی از مهاجرین منتظر غذا بودند. حسی هرچند آوارگی، اما آرامبخش و نجاتیافتگی خطوط چهرهای شانرا صاف کردهبود. آنسوتر چند دختر جوان در امنیت و آزادی قدم میزدند. گیسوان شانرا باد چرخ میداد و خودشان را رهایی. زنانی را دیدم احساس ناامنی نمیکردند، اما شاید بهخانهای جاماندهی شان در افغانستان فکر میکردند. خردسالان فتبال بازی میکردند. این بهیادماندنیترین و اندیشیدنیترین صحنهای بود که خاطرهای را در سینهی ذهنم قاب کردهاست: حسِ هیجان و بودن. برای من این تنها دلگذشت نیست، بلکه مواجهه با یک رویداد فرهنگی-جغرافیایی است. این صحنه برایم این واقعیت را زنده میسازد که رویای آدمها زندانی وضعیت آنهاست. میدیدم در زنان سرزمین ما فراتر از جبر جغرافیایی، قدرت همزیستی در هرکجایی دنیا وجود دارد. چون آگاهی و عشق درون آنها زندهاست. ما مانند همه بوی آزادی را حس میکنیم. کمتر و بیشتر از دیگران نیستیم. میدیدم، همان زنان ناامید و مردان درماندهی سر مرز، در فضای اردوگاه آرام و شاد بودند. در واقع پریشانی آنها از وضعیتی میآمد که در آن حبس شدهبودند. وضعیتیکه آزادی و آرامش زنان افغانستانی را درون خود زندانی کرده و امکان همزیستی را از مردان ما گرفتهبود؛ خوشترین خاطرهام اینست که روان آن دختران پُریشان، برای لحظهای در گوشهای یک کشور غریب از پنجهی درماندگی آزاد شدهبود.
خاطرهای خوشتر از دیدنِ آرامش در چهرهای آدمها چهچیزی بوده میتواند؟ آیا آزادی و امنیت آدمهایی بههم برابر، بخشی از انسانیترین آرزو و خاطرهی خوش برای همه بشریت نیست؟
نویسنده: شکیب انصاری، برلین
Bilder: Shakib Ansari