روزهای سختی بر هرکدام از ما میگذرد. هر کدام از ما، در هرکجای دنیا که باشیم، هر صبح، در اولین لحظهای که چشممان را باز میکنیم، دستهای یخ کردهمان را به سوی موبایل میبریم، و با ترسی نگفتنی، چک میکنیم که در این چند ساعت که خواب بودهایم، در آن سوی دنیا، در کشورمان چه اتفاقی افتاده. آیا جوان دیگری به دار آویخته شده، آیا باید خانواده داغدار دیگری را بر سر مزار ببینیم؟
این حال و هوا دیگر میرود که جزئی از زندگی روزمره ما شود. حالا حدود سه ماه است و هیچ کس نمیداند چقدر دیگر زمان خواهد برد، تا آن چیزی که همه منتظرش هستند رخ دهد. اما تاریخ ثابت کرده که چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند!
بسیاری از دوستان ساکن آلمان، نگرانیهای جدی برای خانوادهشان دارند. خانوادههایی که به گروگان گرفته شدهاند. دشمنان آزادی و انسانیت که از تمام مواهب زندگی برخوردار میشوند. کارگران و دانشجویانی که حکمهای سنگین و ناعادلانه نصیبشان میشود. اذان صبح که بوی آشنای سحری و صمیمیت خانه میداد، حالا تبدیل شده به ناقوس مرگ جوانانمان…
دو روز گذشته ناگهان خبر پیچید که اعدام دو جوان “محمد قبادلو” و “محمد بروغنی” نزدیک است. مردم تهران در حرکتی خودجوش حوالی نیمه شب خودشان را به مقابل زندان رجایی شهر رساندند. یکی از مخوفترین زندانهای ایران! کجای دنیا شنیدهاید که بعد از دیدن این همه ظلم و خشونت، مردم با دست خالی، نیمه شب مقابل زندان تجمع کنند؟ به آغوش خطر رفتن، برای فریاد عدالت خواهی… شکوهی تمام قد، شجاعتی احترام برانگیز…
اما این فقط در ایران نبود، در قلب آلمان، در برلین، در سرمای زمستان، با انتشار خبر احتمال اجرای اعدام، ناگهان دروازه براندنبورگ، شاهد تجمع جوانانی شد که نام زندانیان سیاسی را فریاد میزدند.
شاید ایران، هرگز در طول تاریخ اینقدر ایران نبوده! شاید مردم ایران، هرگز اینقدر از ظلم و ناعدالتی به تنگ نیامده بودند. مردم ایران، در هرکجای دنیا، حالا مردمتر شدهاند. حالا درد برادران و خواهران افغان خود را بهتر از هر لحظهای میفهمند.
حالا که خانواده هایمان و عزیزانمان گروگان گرفته شده اند، به خودم میگویم سکوت کن دختر! شر درست نکن! کسی که صدایت را نمیشنود! هرکس هرطور که میخواهد فکر میکند و حکم صادر میکند. اصلاً کلام تو جز از برای تشکیل پرونده علیه خودت، کاربرد دیگری هم دارد؟
اما به قول آن بزرگوار “ما در راه آزادی، جز زنجیرهایمان، چیزی برای از دست دادن نداریم!” فرقی هم نمیکند اگر در امنیت سرد اروپا، نشسته باشیم، یا در زندانهای نمناک ایران، منتظر بازجویی باشیم. اینها موقعیتهایی متفاوت هستند که چیزی را در ذات و اساس آنهاست که تغییر نمیکند. آن ذات و اساس تغییر نیافتنی، اصل آزادی خواهی و برابری است. اصل وجدان و شرافت است.
همان حسی است که ما را در شب سرد زمستان به خیابانها می کشد تا نام شهیدان را فریاد بزنیم، که چشم مان را از خواندن اخبار تر می کنند.
اصلاً جایی هم برای ترس مانده؟
اگر زندگی همه ما، به یک “نفس” بند است، و آن نفس هم توسط هیچ بیمه و قدرتی تضمین نمیشود، پس هر لحظه میتواند لحظه آخر باشد، هر نفس، نفس واپسین. از این دریچه که نگاه کنیم، دیگر هیچ کس چیزی برای از دست دادن ندارد. وضعیتهایی را زندگی میکنیم. شرایط ما، مثل لباسهایی هستند که آنها را بر تن فانی خود، امتحان میکنیم.
مدتی بسیار بسیار کوتاه، جایگاهها و مقامهایی را اشغال میکنیم. و بعد هم همه را میگذاریم و میرویم. این فانی بودن ما هم ترسناک است، هم اطمینان بخش. حالا که همه ما رفتنی هستیم، پس دیگر هیچ چیزی برای از دست دادن وجود ندارد. با نظر به آن “در بزرگ آخرین” که “مرگ” باشد، میتوان زندگی را کمی کمتر جدی گرفت. و اینگونه مرگ را به بازی گرفت!
با اعدام جوانان، حکومتها دستاوردی نخواهند داشت جز کوتاه کردن عمر ننگین خودشان! وگرنه ما که همه رفتنی هستیم! یا با تصادف، یا سرطان، یا اعدام!
اینگونه حتی میتوان از مرگ قویتر شد! از جمهوری اسلامی، از طالبان، از همه جنگها و دیکتاتورها قویتر شد!
Aora Helmzadeh
Photo by: Mustafa Noah