عباس معروفی، نویسنده ایرانی، ساکن برلین درگذشت. این خبر بسیاری از ایرانیان را در بهت فرو برد. عباس معروفی به دلایل سیاسی و پس از بازجوییهای فراوان، ایران را ترک کرده و به آلمان مهاجرت کرده بود. او پس از سالها جنگیدن با هیولای سرطان، روز گذشته در سن ۶۵ سالگی در غربت و درد جانش را از دست داد. مانند بسیاری از هنرمندان در غربت، که در آرزوی وطنی آزاد و آباد، پیر و تکیده میشوند و با دنیای خاکی خداحافظی میکنند.
اما عباس معروفی، در سالهای زندگیاش دستاوردهای زیادی داشت. او نویسنده فعالی بود. کتابهای بسیاری مانند «پیکر فرهاد»، «فریدون سه پسر داشت»، «ذوب شده»، «تماما مخصوص»، «نام تمام مردگان یحیاست»، «روبروی آفتاب»، «آخرین نسل برتر»، «عطر یاس»، «دریاروندگان جزیره آبیتر»، «شاهزاده برهنه»، «تا کجا با منی» و… نوشت. البته همه آنها از توفیق خاصی برخوردار نبودند. با اینحال صدالبته میتوان گفت دو کتاب بسیار مهم او “سمفونی مردگان” و “سال بلوا” باعث معروفیت و جاودانگی او شد. این دو کتاب از شیوه نوشتار بسیار ویژهای برخوردار است که خواننده را تا پایان کتاب به دنبال خود میکشاند و پس از پایان کتاب، طعم تلخ و شیرین آن در ذهن خواننده ماندگار میشود.
از کار در هتل، تا تاسیس کتاب فروشی هدایت
عباس معروفی، مانند بیشتر هنرمندان در غربت، زندگی آسانی نداشت. او برای گذران زندگی دست به کارهای مختلفی زد؛ مثلاً مدتی شبها در یک هتل کار کرد. ولی سرانجام توانست «خانه هنر و ادبیات هدایت» را به عنوان بزرگترین کتابفروشی ایرانی در اروپا، در خیابان کانت برلین تاسیس کند. در روزگاری که همه دوستداران ادبیات فارسی در خارج از ایران به دنبال خواندن کتابهای فارسی هستند، وجود چنین کتاب فروشی واقعاً غنیمت است. از سوی دیگر تاسیس انتشارات “گردون” از سوی عباس معروفی، باعث شد نویسندگانی که در ایران به دلایل سیاسی و سانسور، مجوز چاپ کتاب نمیگیرند، امیدی برای ادامه نویسندگی و چاپ آثارشان پیدا کنند.
عباس معروفی از دنیای خاکی رفت، اما کتاب فروشی او، انتشاراتی که که تاسیس کرد و دو کتاب تاثیرگذارش، از او به یادگار ماند.
در ادامه چند سطر از قلم او در سالهای مبارزه با سرطان میخوانیم:
«سرطان ویرانگرست و بدتر از آن جراحیهاش که بخشهایی از بدنت را بردارند، دور بریزند. یک تکه استخوان ساقم را گذاشتهاند جای فک، نصف زبانم را از انتها برداشته تکهای از ماهیچه رانم پیوند زدهاند، هفت سانت شاهرگم را کوتاه کردهاند، دندانهام و بعد هم متاستازی که تومور مغزی شد و از جمجمهام بیرون کشیدند. میخواهم زنده بمانم گرچه کمکار شدهام. نمیتوانم شبی چهار ساعت یک نفس بنویسم.
من هرگز به مرگ فکر نکردهام. چیزی که ازش هیچ نمیدانم چرا باید ذهن مرا گرفتار کند؟ هنوز هیچکسی از آن دنیا برنگشته که شکل و شمایل و دلیل حضور نکیر و منکر را برای ما تصویر کند، مرگ و نکیر و منکر بر زمین میزیند که آدمها را به میخ و سیخ بکشند: «چی میپوشی؟ چی مینوشی؟ کجا بودی؟ چرا بودی؟» من میدانم که «عقبای هر آیینی شبیه دنیای آن است.» پس به زندگی فکر میکنم، جای ۹۸ بخیهی دور گلویم پاک میشود، زبانم را باز میکنند و من بار دیگر میتوانم سخن بگویم، غذا بخورم، در آینه به خودم لبخند بزنم، به قول آن دوست افغان: «سر باشد، کلاه پیدا میشود.» با بیماری میجنگم و هر روز که بیدار میشوم یک بار دیگر زندگی را آغاز میکنم به خودم میگویم «امروز اولین روز از بقیهی زندگی توست.»
آئورا حلم زاده
Image: Arne Immanuel Bänsch/dpa