من یک خبرنگار ساده در آلمان هستم. که خبرها را منتشر میکنم و گزارش مینویسم. از ایران میآیم، جایی که دلمان برای شنیدن خبری خوش، کمی آرامش و امنیت لک زده است. وقتی پا به دنیای خبرنگاری گذاشتم، میدانستم امنیت روانیام، روی آرامش نخواهد دید. زیرا این دنیایی است که برای ما ساختهاند… پر از فقر و آوارگی و…
اما باید بگویم، سقوط کابل، برای من وحشتناکترین روزهای زندگی حرفهای ام بود. من یک دختر ایرانیام، نه خویشاوندانم در افغانستان زندگی میکنند، و نه تا امروز حتی موفق شدهام به کابل یا هرات (که همیشه دوست داشتهام از نزدیک ببینم) بروم… اما تنها خواندن و نوشتن اخبار در مورد پیشرویهای طالبان، کافی بود که زندگیام سیاه شود.
با این حال، این فقط من نبودم، همه تیم تحریریه، سال پیش در چنین روزهایی در بهت و ماتم فرو رفته بودند. من رنج میکشیدم و حتی نمیدانستم چطور باید به همکاران افغانستانیام، تسلیت بگویم. حتی از تصور رنجی که میبرند لرزه بر تنم میافتاد. و هنوز این لرزهها آرام نگرفتهاند.
من به عنوان یک خبرنگار ایرانی در آلمان، آنقدر از سیاستهای حکومت ایران در مقابل پناهجویان افغان، شرمسار و سرافکنده هستم… آنقدر با خواندن اخبار اخراج پناهجویان افغان، از سیاستهای بی رحمانه ایران، احساس انزجار میکنم… که کلمهای برای توصیف آن پیدا نمیکنم.
اما از همه اینها دردناکتر، وضعیت مخاطبان ما بوده و هست….
روزهای پیش از سقوط کابل که شروع شد… همه ما میدانستیم، اتفاقی شوم در آستانه وقوع است. مردم شریف افغانستان، که 20 سال زندگیشان را ساخته بودند و پیش برده بودند، تمام دستاوردهایشان را میدیدند که ذره ذره آوار میشود. و از آن هم فراتر رفته، جان و زندگی خود و خانوادهشان را در خطر میدیدند.
از رنجی که میبریم…
به عنوان یک خبرگزاری کوچک در برلین، ما با سیل بی امان پیغامها و ایمیلها از سوی مردم افغانستان رو به رو شدیم. مردم بی پناهی که از ما درخواست کمک میکردند. اما متاسفانه ما هیچ توانی، هیچ امکانی، هیچ اختیاری در بیرون آوردن افراد از افغانستان نداشتیم و نداریم.
ایمیل من در عرض چند روز پر از شد از صدها و صدها ایمیل، درخواست کمک، مدارک، اسناد، کارتهای شناسایی، عکسهای افرادی که جانشان درخطر است. گاهی مردم برایم عکس و فیلم از عزیزانشان که به قتل رسیدهاند یا لت و کوب شدهاند میفرستند. میدان هوایی کابل که منفجر شد، بلافاصله فیلمهای بدنهای تکه تکه شده آدمها را برایمان ارسال کردند. آنچه برای من به جا مانده بود؛ تنها شرمساری از ناتوانی بود… ناتوانی از کمکی مفید و موثر در کاهش رنج مردم…
این شرمساری و غم هنوز هم با من است
در ماههای اول، تنها کاری که از من برآمد این بود که اطلاعات دست اول را جمع آوری کنم. شماره تلفنهای معتبر، راههای دسترسی به سفارت آلمان و … را منتشر کنم. به تک تک افرادی که به سوی ما دست یاری دراز کردهاند، غیر از چند شماره تلفن و اطلاعات چیزی دیگری نمیتوانستم بفرستم.
برای خیلی از ایمیلها و پیغامها هیچ جوابی برای گفتن نداشتم. غیر از ابراز همدردی، و بغضی در گلو، از “ناتوانی این دستهای سیمانی”
من یک خبرنگاری ایرانیام، در آلمان؛ شرمسار از سیاستهای کثیف دولت ایران در قبال پناهجویان افغانستانی، خشمگین از سیاستهای ناتو و به ویژه آلمان، در خروج بی شرمانه خود از افغانستان، و تقدیم کردن این کشور زیبا با مردم صبورش، به دستان سیاه کفتارگونه طالبان.
یک سال گذشت، و ما هنوز خبر نوشتیم. و ما هر روز بغض کردیم و ایمیل و پیغامها را با شرمساری نگاه کردیم… یک سال گذشت و خیلیها کشته شدند. خیلی از ما ناامید شدند. از شما چه پنهان من از خودمان هم ناامید شدم. از دولت بی رحم آلمان و ایران، ناامید شدم. از رسم انسانیت و وجود کمی وجدان و شرف در مسئولین و سیاستمداران، بسی نا امید شدهام…
اما به گفته دوست افغانستانیام، این روزها هم میگذرد. افغانستان گذشته خیلی بالا و پایینی داشته، آنطور نماند و این چنین هم نخواهد ماند.
به امید آزادی افغانستان