Bild von Pixabay
10/02/2022

روایت فرار زنی از غزنی به برلین

او یکی از نخستین زنانی است که قبول می‌کند داستان مهاجرتش را بنویسم، اما شرط می‌کند که اسمش را نیاورم. در برلین با او آشنا شده‌ام. ۴۷ سال دارد، مادر دو فرزند است و ۷ سال است که این‌جا زندگی می‌کند. بچه‌هایش مدرسه می‌روند و خودش هم به دلیل بیماری نمی‌تواند کار کند.

چه شد که به فکر مهاجرت از شهر و دیارت افتادی؟

دلیلش را نمی‌توانم بگویم. از همسرم جدا شدم و بعد با بچه‌ها مهاجرت کردم. در افغانستان خانم‌ها حقوق چندانی ندارند. در بیشتر شهرها دختر وقتی ازدواج می‌کند جز جهیزیه حق دیگری از خانه پدری ندارد. اگر هم طلاق بگیرد و برگردد در خانه پدر مثل مهمان و مسافر است و باید اولین خواستگاری را که برایش پیدا می‌شود، قبول کند. اگر مرد کور باشد، مریض یا معتاد باشد، هرچه باشد باید قبول کند.

من در افغانستان به شغل خیاطی، گلدوزی و آرایشگری مشغول بودم و خودم درآمد داشتم.

مسیر افغانستان تا آلمان چقدر طول کشید؟

پنج یا شش ماه طول کشید. ما اوایل بهار ۲۰۱۴ حرکت کردیم. بیرون از افغانستان فقط در ایران می‌توانستیم فارسی صحبت کنیم. وارد هر کشور دیگری می‌شدیم زبان بلد نبودیم و خیلی سخت بود. بچه‌هایم ۱۳ و ۱۶ ساله بودند.

حدود یک هفته در قزوین بودیم. اول همه را در اتوبوسی جا دادند. بیشتر همسفران پاکستانی بودند. روی اتوبوس پلاکارد زیارت کربلا نصب کرده بودند. پلیس‌های ایران وقتی این پلاکارد را می‌بینند زیاد گیر نمی‌دهند. به بهانه زیارت کربلا از ایران خارج شدیم.

جاده‌ها باریک بودند با پرتگاه‌های بلند. کمی با کامیون، کمی با اسب یا پای پیاده به روستایی رسیدیم. آن‌جا به تابلوی کنار جاده نگاه کردیم. خط فارسی نبود. دخترم گفت: «مامان ببین انگلیسی نقطه‌دار!» آن‌موقع فهمیدیم که واقعا به ترکیه رسیدیم.

«چند روز در ترکیه در طویله زندگی کردیم.»

چند شب و روز در روستا ماندیم. ما را در طویله‌ای خالی جا دادند. موهای خودم و دخترم را کوتاه کردم که شپش نزند. پسرم را هم کچل کردم. همان‌جا سرماخوردگی سختی گرفتم که هنوز هم خوب نشده‌ام.

قرار بود به شهر وان برویم. مردها را پیاده از کوه و کمر راهی کردند. اما زن‌ها را در روستا نگه داشتند که بعدا ماشین بفرستند. یکی از زن‌ها حامله بود، یکی بچه داشته و من هم که مریض بودم.

قاچاق‌بر هربار با ماشینش یک یا دو نفر از ما را سوار می‌کرد و به شهر می‌برد. اگر پلیس گیر می‌داد، راننده می‌گفت: «این‌ها اهالی روستا هستند و می‌خواهند بروند دکتر.» از این طریق به استانبول رسیدیم و به خانه‌ای رفتیم که شرایطش کمی بهتر بود.

خروج از استانبول چگونه بود؟

در استانبول پیاده از راه جنگل خودمان را به کنار آب می‌رساندیم و منتظر می‌ماندیم که شاید قایق ما را با خود به یونان ببرد. باران می‌بارید، پشه بود و جنگل مار و جانور زیاد داشت. می‌گفتند ساعت ۳ شب حرکت می‌کنیم. خودمان را می‌رساندیم، اما نمی‌شد چون پلیس آن‌جا بود یا هوا خوب نبود. حدود یک ماه در استانبول به این شکل گذشت.

پناهندگان را با قایق بادی پلاستیکی به یونان می‌رساندند. هر قایق تنها ظرفیت ۳۰ نفر داشت، اما حدود ۷۰ نفر در آن می‌چپیدند. ۸ ساعت روی آب بودیم. اولین‌بار نزدیک یونان رسیدیم، ولی قایقران دستپاچه شد و قایق را پاره نکرد. پلیس گفت قایق سالم است و ما را پس فرستاد. برگشتیم ترکیه. به پلیس برخوردیم، اما دلش سوخت و دستگیرمان نکرد. راهی دیگر نشان داد و گفت برگردید استانبول.

«پول قاچاق‌بر نداشتیم،

جی‌پی‌اس روشن کردیم و از یونان تا مقدونیه پیاده رفتیم.»

بلاخره پس از چندین تلاش به یونان رسیدیم. ما را به جزیره کاس منتقل کردند. بعد به آتن آمدیم و به ما برگه‌ای دادند که یک ماه وقت داشت. پولمان تمام شده بود. بدون پول هم که نمی‌شد قاچاق‌بر پیدا کرد. به همین‌خاطر باطری‌های بزرگی خریدیم و جی‌پی‌اس را روشن کردیم و زمینی از یونان تا مقدونیه را پیاده رفتیم.

از حاشیه راه‌آهن می‌رفتیم. راه آن‌قدر طولانی و سخت بود که ناخن پای دخترم افتاد. در راه لباس، پوشاک بچه و ظرف غذا افتاده بود. می‌فهمیدیم که از این‌جا مهاجر رد شده. سر راه وسط جنگل به کاروانی از مهاجران برخوردیم و توانستیم کنارشان کمی غذا بخوریم و استراحت کنیم. بین راه به دیگران می‌گفتیم قاچاق‌بر داریم. این‌طوری بهتر از خودمان مراقبت می‌کردیم.

در مقدونیه در واگن قطاری باری پنهان شدیم و اول صبح به صربستان رسیدیم. ما را وسط بیابان پیاده کرد. تنها یک کیسه خواب همراه داشتیم. صبر کردیم تا هوا روشن شد.

پس از ثبت‌نام در اداره پلیس، بلیت گرفتیم و سوار قطار شدیم. سر مرز مجارستان اگر ما را می‌گرفتند باید برمی‌گشتیم. مجبور بودیم قبل از رسیدن پلیس از قطار بیرون بپریم. انگشت پای دخترم هنگام پریدن شکست. پیاده از راه جنگل وارد مجارستان شدیم و خودمان را معرفی کردیم. ما را به کمپ بسیاری بدی بردند.

چطور خودتان را به آلمان رساندید؟

از بوداپست با وَنی که حدود ۷۰ یا ۸۰ نفر در آن چپیده بودند از کشور خارج شدیم. ما را در یک جنگل پیاده کرد، گفت دست راست اتریش است و دست چپ آلمان. هرکس راهش را انتخاب کرد و رفت. ما آمدیم و آمدیم، فقط جنگل بود و جاده. یکی دوتا ویلا که دیدیم خوشحال شدیم. رسیده بودیم به پاساو.

من و دخترم روسری‌مان را درآوردیم. خیابان پر بود از بچه‌های مدرسه. پلیس به ما شک نکرد و متوجه نشد. با قطار خودمان را به برلین رساندیم و به پلیس معرفی کردیم. درخواست اقامتمان همان بار اول قبول شد.

زندگی در آلمان چگونه است؟

اگر در آلمان بخواهیم همیشه در جمع هموطن‌های خودمان باشیم باید خیلی حرف بشنویم. می‌پرسند چرا سرت را لخت کرده‌ای؟ چرا آزاد هستی؟ یا در زندگی خصوصی دخالت می‌کنند. من این حرف‌ها را بسیار شنیدم اما زندگی خودم را می‌کنم. فقط زبان یاد گرفتن بسیار برایم سخت است.

آینده زندگی‌تان را این‌جا چطور می‌بینید؟

از تنهایی می‌ترسم، اما در کشوری هستم که حق هیچ‌کس پایمال نمی‌شود. حقوق و امنیتش برای همه مردم خوب است. تنها نگرانی‌ام از تنهایی است. پیر هم بشوم نهایتش می‌روم خانه سالمندان. زندگی در هایم آلمان خیلی بهتر از زندگی در افغانستان است در شرایط فعلی.

متن: مریم مردانی

*عکس تزیینی است.

برای خواندن سرگذشتی دیگر این‌جا کلیک کنید.

Bild von Pixabay