نخستین باری که زبان مادریام را به چالش کشیدم، هشت ساله بودم. انگار برای این موجودِ یکی یکدانهای که درونم بود، همآورد طلبیده باشم. آنروزها اصلا به چالش و اینجور چیزها فکر نمیکردم؛ فقط عشقم این بود که زبان دیگری یاد بگیرم و بتوانم به دنیاهای ناشناخته پا بگذارم. واژهها ماجراهایی بودند که میجُستم و کنجکاو بودم بدانم چه چیز پنهانی در خود دارند. همانچیزی که به آن میگویند “معنا”.
پس دفترِ دوخطِ چهلبرگی گذاشتم توی کیفم و راهی کلاس زبان انگلیسی شدم. خانم معلم گفت: «باید دفتر رو از آخر بازکنی و از چپ بنویسی.» از آخر باز کردم اما از راست نوشتم. بعد پُقی زدم زیر خنده و برگشتم به چپ. تا آن لحظه نمیدانستم که زبان فارسی در کوچکترین حرکات بدنم هم رسوخ کرده است. آنکه دستم را، بیآنکه حواسم باشد به سمت راست میکشاند، زبان مادریام بود.
به زبان جدید هنوز عادت نداشتم. بهش گفتم: «به مادر خواندگی قبولت میکنم، هرچه باشی “زبان مادری” نیستی.» این را گفتم، مقنعهام را راستوریس کردم و کتاب تازهام را ورق زدم. حروف لاتین، در سکوت و با فاصله، کنار هم ایستاده بودند. بیآنکه کاری به کار هم داشته باشند، فوری میپریدند بغلدست هم و کلمهای تازه تشکیل میشد. معنی هر کلمه را جلویش مینوشتم. معنا یکی بود، اما حروف فارسی، برعکس انگلیسی، دست یکدیگر را میگرفتند و زنجیروار بههم میچسبیدند.
هر واژه را نمیشد هرجایی به کار برد؛ نه در جمله، نه در جامعه. بعدها که بزرگتر شدم و با مردم مختلف سروکله زدم، یواشیواش آمد دستم. کافی بود موضوعی را یکبار به فارسی و یکبار به انگلیسی برای خودم میگفتم؛ فرقش مشخص میشد. مثلا در فارسی کسی که دکتر یا مهندس بود، دیگر اسمش اهمیتی نداشت؛ باید با لقب صدایش میزدم. اما درمورد بقیهی مردم، همان نام فامیلی کفایت میکرد. اما در انگلیسی میشد آدمها را پساز آشنایی به نام کوچک صدا زد.
زبان، دیگر از صفحههای کتاب خارج شده بود و در جامعه میلولید. از ریختوقیافهی آدمها بالا میزد و به آن چه در مغزشان میگذشت کار داشت. آنچه از صفحهی تلویزیون بیرون میپرید زبان بود. گاهی لبهایم بسته بودند، اما موجودی که در ذهنم فریاد میکشید، میخندید، بحث میکرد و قصه میگفت، زبان بود. آنچه که صبر میکرد تا خوابم ببرد، بعد میآمد و در رویاهایم با من حرف میزد، زبان مادریام بود.
گرفتوگیرش گاهی خیلی زیاد میشد. به تکلف میافتاد وقتی میخواستم نامهای اداری بنویسم. دلم میخواست برای درخواست کار، ساده بنویسم: «با سلام، من مریم مردانی…» اما درست همینجا نگهم میداشت. روضه میخواند که «ننویس “من”! بگو “اینجانب”. راستی کلمه “احتراما” کجا رفت؟» منی که خواستهام را در سهچهار جمله ابراز کرده بودم، به دنگوفنگی یک صفحهای میافتادم پر از “خواهشا” و “تمنا دارم” و “استدعا میکنم”؛ جوری که اصل مطلب آن وسطها گم میشد.
کار من با زبان مادری داشت بالا میگرفت. به خیلی جاها سرک میکشیدم که حاضر نبود همراهیام کند. کتابهایی را گیر میآوردم که طفلک اجازه نداشت دربارهشان حرف بزند. تا صدایش درمیآمد، حراست دانشگاه گیر میداد. ما هم تلافی میکردیم و بلندبلند دربارهی همهشان به انگلیسی حرف میزدیم؛ جوری که حتی حراست هم نمیفهمید چه میگوییم. این لایهی پنهانِ آزادی، فضای تازهای بود که زبانی دیگر در تنگنای زبان مادریام به من میداد.
اما دیری نپایید. با همه که نمیشد انگلیسی حرف زد. سوپری محله، پدر و مادر، راننده اتوبوس، گشت ارشاد و همهی کسانی که در زبان مادری غوطه میخوردند و از صبح تا شب هرجوری که دلشان میخواست باهاش ور میرفتند. در این میان، اگر با جنس مخالف حرف میزدی، ساکت میشدند و نگاهت میکردند. اگر میگفتی به موهایم چهکار داری، برایت خط و نشان میکشیدند. اگر میگفتی چرا رایام را خوردی، باتومشان بالا میرفت.
اینطوری نمیشد. دنبال سرزمینی گشتم که با زبانش احساس آزادی بیشتری کنم. که زبان مادریام هم گیروگرفتاریهایش را بشکند و راحتتر از خودش بگوید. مهاجرت کردم. من از مرز رد شدم و زبان مادری از خطوط قرمزی که میگفت: «هیییس! ساکت باش!»
متن: مریم مردانی
photo by Sai de Silva on Unsplash
برای خواندن مقالههای بیشتر اینجا کلیک کنید.