مصاحبه از بهرنگ صمصامی*
ترجمه: امید رضایی
توضیح امل برلین: سهراب شهیدثالث، فیلمساز ایرانی متولد ۱۹۴۴ (۱۳۲۳) در تهران، جزو اولین و موفقترین هنرمندان و روشنفکران ایرانی در تبعید است. شهیدثالث علاوه بر چندین فیلم در آلمان، از جمله «در غربت» که او را به کارگردانی در سطح جهانی تبدیل کرد، در چکسلواکی سابق هم چند فیلم ساخت. شهیدثالث اواخر عمر خود را در شیکاگوی آمریکا گذراند و در سال ۱۹۹۸ (۱۳۷۷) در این شهر درگذشت.
گویا زمانه ما، زمان از سایه بیرون آمدن فیلمهای سهراب شهیدثالث است. بعد از برلین، تهران و مونیخ، آن بخش از فیلمهای او که در آلمان ساخته شدهاند، در ژوئن و ژوئیه ۲۰۱۷ در بروکسل به نمایش درآمدند. وقتی سهراب شهیدثالث در سال ۱۹۷۴ به برلین غربی آمد، با هلگا هوزر، نقشهکش، آشنا شد. خانم هوزر در این مصاحبه برای اولین بار در مورد سالهای پر تلاطم زندگی با شهیدثالث حرف میزند.
خانم هوزر، برای میلیونها ایرانی انقلاب اسلامی سال ۵۷ علت خروج از کشور بود. اما سهراب شهیدثالث، فیلمساز و فیلمنامهنویس تقریبا پنج سال قبل از انقلاب مهاجرت کرد.
سهراب در ژوئن ۱۹۷۴ برای برلیناله (جشنواره فیلم برلین) به برلین غربی آمد. اولین فیلم بلند او، «یک اتفاق ساده»، در بخش فوروم این جشنواره و فیلم «طبعیت بیجان» در بخش مسابقه به نمایش درآمدند. «طبیعت بیجان» جایزه خرس نقرهای گرفت. او ابتدا به تهران بازگشت تا فیلمی درباره یک یتیمخانه بسازد. این مسئله با مخالفت مسئولان سیاسی وقت روبرو شد که از انتقادهای اجتماعی شهیدثالث خوششان نمیآمد. به این خاطر معلوم بود که او به برلین باز خواهد گشت.
شما و شهیدثالث کِی با هم آشنا شدید؟
اواسط سال ۱۹۷۴ من به عنوان نقشهکش در یک دفتر مهندسی و معماری کار میکردم. یکی از همکاران من ایرانی بود و همسرش در جشنواره برلیناله همکاری میکرد. در روزهای جشنواره این زوج ما را به خانه خود دعوت کرد. و من هم رفتم، چون آدم کنجکاو و راحت و بازی بودم. سهراب هم آنجا بود. یک مرد جوان دوستداشتنی با ریشی پرپشت. در هتل اقامت داشت. من بهش گفتم: «اگر دلت بخواهد، میتوانی نزد من بمانی». گفتم، و شد. در تابستان همان سال ما با هم روی فیلمنامه «در غربت» کار میکردیم. قبل از این که او دوباره به ایران برود، دنبال خانهای برای ما میگشت تا من در غیاب او به آنجا اثاثکشی کنم. اواخر پاییز ۱۹۷۴.
شما با هم وارد رابطه شدید و جز «در غربت»، دو فیلمنامه دیگر نوشتید که ساخته و تحسین شدند: «وقت بلوغ» (۱۹۷۶) و «یادداشتهای روزانه یک عاشق» (۱۹۷۷).
آن اوایل زمان شیدایی بود، هرچند نه چندان بدون مشکل. زندگی برای او فقط فیلم ساختن بود. سهراب من را انتخاب کرد تا به او کمک کنم تا دنیای غریبه آلمانی را درست بفهمد، دنیایی که او میخواست در آن فیلم بسازد. «فلان کار را میتوان اینطور انجام داد؟ کجا برای فیلمبرداری فلان صحنه مناسب است؟» او از ایدهها فیلمنامه درمیآورد و من تصحیحشان میکرد و باهاش بحث میکردم. برخی از پیشنهادها را میپذیرفت و برخی را نه.
شما در مذاکرهها (برای فروختن فیلمنامه و ساختهشدن فیلم) هم همراه او بودید؟ یا هنگام فیلمبرداری؟
او من را از این چیزها آنقدر دور نگاه میداشت که بیشتر وقتها نمیدانستم او کجاست. البته من هم تماموقت مشغول کار بودم. وقتی از ملاقات یا سفری بازمیگشت، چندان توضیحی نمیداد. فقط در مورد چیزهایی حرف میزد که انجام شده بودند. یا وقتی کسی نمیخواست روی یک فیلم سرمایهگذاری کند. در مورد این موضوع مفصل حرف میزد، عصبانی و دلخور میشد. سهراب آدمی احساساتی، مغرور و غمگین بود: «احساس میکنم مثل قلبی هستم که پوستش را کندهاند.» این جمله را بارها میگفت، شاید نقلقولی باشد از چخوف که او خیلی دوستش داشت. یک مجموعه جیبی به زبان آلمانی از چخوف داشت که مثل متنی مقدس آن را میخواند. باهم بودن ما البته جنبههای خیلی زیبایی هم داشت. او نامههای فریبای عاشقانه مینوشت، من را اولگا مینامید. و غروبهایی را که غذای ایرانی درست میکرد، جشن میگرفت.
شهید ثالث در یادداشتهایش از این حرف میزند که بعد از مهاجرت موانع زیادی سر راهش قرار گرفتند. منتقدان پیشبینی میکردند او جایزه خرس طلایی را بهخاطر «در غربت» خواهد برد. اما زیر فشار هیئت ایرانی به جای آن جایزه فیپرشی (Fipresci-Preis) را از انجمن منتقدان گرفت.
نارضایتی سهراب از این که اوضاع برای او در آلمان چطور پیش میرود، مدام بیشتر میشد. همزمان این احساس را هم داشت که من مخالفش هستم. و اینطور بود که رابطه ما هم تیره و تار شد. به من شک داشت که برای ساواک کار میکنم، سازمان اطلاعاتی آن زمان در ایران. در این شرایط من افسرده شدم و مدتی نزد پدرومادرم زندگی میکردم، درحالی که سهراب در یک خانه مبله سکونت داشت.
آن زمان در برلین غربی فیلمسازان ایرانی دیگری مانند مسعود رجایی هم زندگی میکردند. سهراب آنها را میشناخت؟
من در حلقه اطرافیان او نبودم. او با فیلمبردار ایرانی فیلمهای خودش به نام رامین رضا مولایی که با خانوادهاش در برلین زندگی میکرد، رابطه نزدیکی داشت. سهراب نمیخواست من را در این دنیای مردانه همراه خود کند.
شما با شهیدثالث از بزرگ علوی، نویسنده و ادیب ایرانی که از سالهای ۱۹۵۰ در برلین شرقی زندگی میکرد، دیدن کردید.
این را که سهراب چطور با او ارتباط برقرار کرد، من نمیدانم. اما برایش مهم بود که با یک پارتنر به دیدن خانواده علوی برود. یعنی مناسب برای آن موقعیت و نه مثل یک هنرمند ورشکسته. خانواده علوی در یک خانه زیبا در فرانکفورتراله (Frankfurter Allee) زندگی میکردند، خانه را خوشسلیقه چیده بودند و هرکسی متوجه میشد که زندگی مملو از فرهنگی دارند.
دوران باهم بودن شما چطور به پایان رسید؟
در پاییز ۱۹۷۶ سهراب از من خواست که همراهش به فرودگاه تگل بروم. وقتی داشتیم سربالایی فرودگاه را بالا میرفتیم تا ماشین را پارک کنیم، در مسیر کبوتری دیدم که زیر ماشین رفته بود. آنجا دیگر میدانستم: سهراب دارد میرود و بازگشتی در کار نیست.
نسخه آلمانی این مصاحبه اول ژوئن ۲۰۱۷ در شماره ۲۲/۲۰۱۷ مجله آلمانی فرایتاگ (der Freitag) منتشر شد و نسخه آنلاین آن در این لینک در دسترس است.
درباره نویسنده: بهرنگ صمصامی در سال ۱۹۸۱ در ارومیه در آذربایجان ایران به دنیا آمد، در دانشگاه آزاد برلین ادبیات و تاریخ نوین آلمان خوانده و تز دکترایش را با موضوع «افسانهزدایی از شرق» نوشت. او در مدرسه روزنامهنگاری پروتستان برلین دوره روزنامهنگاری گذارنده و درحال حاضر علاوه بر کار بهعنوان پژوهشگر برای پارلمان آلمان، درباره ادبیات، فیلم، مهاجرت و اینتگریشین برای رسانههای آلمانی مطلب مینویسد. behrangsamsami.com
Foto: Privat